اتحادیه خانواده فعالین دربند کورد

اعدام ها را متوقف کنید!

اتحادیه خانواده فعالین دربند کورد

اعدام ها را متوقف کنید!

نامه‌ای از سما بهمنی به احسان فتاحیان

    میدانم دیر است برای نوشتن اما قدری زمان میخواستم تا باور کنم مرگی را که بیرحمانه برایت رقم زدند. هر شب در کابوسم مردانی را میبینم که مقابل تو مسرور و فاتحانه ایستاده اند تا با لگدی آخرین پایه ی زندگی را از زیر گامهای مردانه ات کنار زنند شاید به طمع نام و نانی که با نبودنت نصیبشان میشود. آنگاه تو را میبینم که فرصت این لذت حقیر را از آنان میستانی و سبکبال زندگی را با همه ی پستی هایش رها میکنی و میروی بی آنکه جز تنت، چیزی را با خود ببری که نام تو، یاد تو و اندیشه هایت نزد انسان باقی است.

 

نامه‌ای از سما بهمنی به احسان فتاحیان

میدانم دیر است برای نوشتن اما قدری زمان میخواستم تا باور کنم مرگی را که بیرحمانه برایت رقم زدند. هر شب در کابوسم مردانی را میبینم که مقابل تو مسرور و فاتحانه ایستاده اند تا با لگدی آخرین پایه ی زندگی را از زیر گامهای مردانه ات کنار زنند شاید به طمع نام و نانی که با نبودنت نصیبشان میشود. آنگاه تو را میبینم که فرصت این لذت حقیر را از آنان میستانی و سبکبال زندگی را با همه ی پستی هایش رها میکنی و میروی بی آنکه جز تنت، چیزی را با خود ببری که نام تو، یاد تو و اندیشه هایت نزد انسان باقی است. کوچه پس کوچه های کودکیت را با تو قدم زدم زیر واژه های چروک خورده ی رنجنامه ات. تو بزرگ و بزرگتر شدی و زمانه بیرحم و بیرحم تر. انگار دغدغه هایت با تو قد میکشیدند و تازه تر میشدند در امتداد زمان و تو به تلافی اشکها و دردهایت، کودکان انتظار را به فردایی سرشار از لبخند و شادمانی وعده میدادی. در نیمه راه جوانی، تو را دیدم که رهسپار راهی پر نشیب شدی تا اندوه مردمانت را ذره ذره تسکین دهی. سوگند میخورم که دستانت را خالی دیدم و بر شانه هایت سلاحی جز عشق و اراده ندیدم. رفتی که فردای سرزمینت را آباد کنی و میدانم که هرگز در مرام تو نبود بر ویرانه ی دشمن خانه بنا کنی یا از میراندن تنی به نوایی برسی. تو چیزی فراتر از سهم خویش از زندگی طلب نداشتی اما کسان دیگر چشم طمع به خانه ی پدری و زبان مادری ات داشتند و این تقابل دشواری بود میان حق و ناحق دور از خانه ای که آرزوهایت را بر سقف کهنه اش آویخته بودی، روزهای سخت و شبهای غریبی بر تو گذشت اما بازنگشتی چرا که هنوز از تو تا لبخند کودکانت راهی دراز در پیش بود. آن شب بیش از همیشه دلت هوای دامان مادر و شانه های پدر را داشت، میدانستی که باید پیراهنت را سپر گلوله کنی و پنهانی دروازه های سرزمینت را بگشایی که مبادا خواب خوب غیرخودیها بیاشوبد و مسلحانه به استقبالت بیایند. آمدی اما میان تو و خانه ی پدری، چیزی شبیه ستم فاصله انداخت. بعد از آن شب شوم، تو بودی و زخمی که از فرط شکنجه هرگز ترمیم نشد در ورای دیواری که عدالت را یارای گذشتن از آن نبود. نمیدانم چقدر تحقیر شدی، توهین شنیدی، شکنجه دیدی و عذاب کشیدی اما سوگند میخورم که مردانه دوام آوردی و جز به حقیقت لب نگشودی حتی آن لحظه ی بیروح که بازجو با نهایت خشونت از تو میخواست به میل او بنویسی و تو زیر بار نمیرفتی. همان ظهر تابستان که تو ایستاده تاب آوردی و من نشسته بر خود لرزیدم. آنروز بین من و تو، دیواری بود و با من و تو، چشم بندی با اینهمه، صدای تو و تصویر صبوریت در خاطرم نقش بست تو را به جرمی خودساخته محکوم به حبس نمودند اما انگار آزادی فردای تو، خواب کهولت شان را برهم میزد که کمر به قتل تو بستند و عدالت را از همیشه رسواتر ساختند. آنان از طغیان قطره هایی که با هم دریا شده بودند هراس داشتند و از اینرو تو را با چنان شتابی کشتند که دریا آرام بگیرد غافل از اینکه تو مرگت را نیز سرودی خواهی کرد سرشار از زندگی و ایستادگی برای بیداران سرزمینت. حالا تو در خاک، آرام گرفته ای و ما که سالهاست مرگ فرزندان این خاک را یکی یکی به سوگ نشسته ایم اینبار نخواهیم گذاشت که خشم مان فرو نشیند و داغمان کهنه شود. رفتنت را بازگشتی نیست اما یادت همواره با ماست. به حرمت تو، تمام دیوارهای بیعدالتی را بر سر ناکسان آوار خواهیم کرد و کودکان سرزمینت را به لبخند و آزادی میهمان خواهیم کرد.

احسان عزیز، گرچه پیکرت تاراج خزان گردید اما آرمانهای انسانی ات که ریشه در عمق جان دارد، هرگز مغلوب زمستان نخواهد شد. بهار بر مزارت هزاران جوانه خواهد رویید و تو هزاران بار زاده خواهی شد و هر بار، سرودی خواهی شد بر لبهای بیداران سرزمینت.

آسوده بخواب فرزند آفتاب

سما بهمنی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد